من نمی تونم درست حرف بزنم
دارم از احساس خفگی منفجر می شم . دارم داغون می شم .
توی این دنیای به این بزرگی هیچ کس جز خدا نیست که حرفهای منو بفهمه و گوش کنه .
دارم از تنهایی می میرم .
به خاطر اینکه هیچ کس شبیه من نیست .
نمی تونم با آدما درست ارتباط برقرار کنم . چون از همه متنفر شدم .
دلیلی برای ادامه زندگیم ندارم . تا همین جاشم به سختی اومدم .
من برای زندگی صلاحیت ندارم . توانایی و انرژیه حرکت کردن به سمت جلو رو ندارم . دوست دارم عقب نشینی کنم .
خیلی خستم . دنیا به من مجال استراحت نمی ده .
دلم برای خودم می سوزه چون همه خوبیها را فراموش کردم .
یه زمانی بود قبل از این که خیلی نا امید شده بودم اما هیچ وقت مثل الان احساس بی خود بودن نکردم .
دلم می خواست می تونستم بین روزا یه چند روزی به خواب عمیق فرو می رفتم .
ولی نه اون وقت دنیا از من پیش می افتاد . همین جوریش هم که عقبم عقب ترم می شدم .
نمی دونم ...
به قول همسر عزیزم بعضی لغتارو زیاد تکرار می کنم .
مثل همین نمی دونم .
دارم دیوونه می شم .
می خوام همین جوری حرف بزنم تا تخلیه بشم . تا این هیجانای منفی به مغزم آسیب نرسونه .
مردا که زنها رو درک نمی کنن . من از مردم انتظار ندارم مثل من باشه ولی لااقل یه کم اطلاعات عمومیشو در مورد خانوما ببره بالا .
من احتیاج به حمایتش دارم . اونم هر روز هر لحظه .
ولی اون وقتی یاد من می افته که خودش نیاز داشته باشه .
اصلا درک نمی کنه که در آغوش گرفتن و صحبت کردن چقدر برای زن می تونه موثر باشه و از ناراحتی های روزش کم کنه .
دلم برای سادگی کودکانه تنگ شده .
بچه ها وقتی چیزی می خوان گریه می کنن، وقتی بهشون بدی فوری آروم می شن .
توی دلشون کینه جمع نمی شه .
از هر کی خوبی می کنن و از هر کی بدی ببینن فراموش می کنن .
اینه راه و روش ایده آل ما توی دین اسلام که اگه می تونستیم رعایتش کنیم دنیامون بهشت می شد .
من یه مسلمونم اما با عقده های روحی بسیار که از کودکی و نوجوانی توی وجودم پدید اومده .
اگه راه درمانشو می دونستم خودم قبل از هر چیزی برای بهبودیم اقدام می کردم .
یه مرکز مشاوره بهم معرفی کردن ولی راهش دوره و من فرصت اصلا ندارم . در ثانی به یکی دو جلسه که نیست باید یه هفت هشت ماهی برم . اونوقت شوهرم نمی گه من با یه زن روانی ازدواج کردم اگه می دونستم این کارو نمی کردم .
هیچ کی منو درک نمی کنه .
من احتیاج دارم با یکی حرف بزنم .
پیش استادم که رفتم می خواستم بگم که من فقط می خوام با یه آدم دانا حرف بزنم که وقتی من چرت و پرت گفتم اون دیگه نریزه به هم و راه خوب شدن منو بلد باشه ولی اون نتونست برای من کاری بکنه یعنی نخواست . چون همش منو نصیحت کرد و به این که من فقط می خوام یه نفر به درددل من گوش کنه توجهی نکرد .
|